۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

آزاده بهایی (از پرهام ورقا)

یادم میاید زمانی که امام قطعنامه 598 را پذیرفت، پس از مدتی مبادله اسرا شروع شد. اسرای ایرانی به زیبایی "آزاده" نام گرفته بودند و بازگشت هریک از آنان دنیایی از اشک شادی و لبخند سرور به جمع خانواده ها میاورد. خبر رسید که در یکی از گروه های آزادگان که به زودی بازمیگشتند و به شهر ما تعلق داشتند جوانی بهایی نیز بود که نه سال را در زندان های مخوف صدام گذرانده بود. این خبر به سرعت بین بهاییان شهرما و شهرهای اطراف پخش شد و جمعیت زیادی از بهاییان برای استقبال از این جوان به شهر ما سرازیر شدند. بخوبی یادم هست که اتومبیل های بستگان و دوستان بهایی و غیر بهایی اتومبیل حامل این جوان آزاده را در شهر دنبال میکرد و به روش عروسیهای ایرانی صدای بوق های شادی شهر را برداشته بود. اتومبیل ها چند بار در خیابانهای شهر چرخیدند و در نهایت به خانه پدری جوان آزاده بهایی رفتند. ما هم به دشواری جای پارکی پیدا کردیم و به سمت خانه شان روان شدیم. جمعیت در داخل حیاط و بیرون آن موج میزد. بستگان و اهالی مهربان محل با پارچه های تبریک و لامپ های رنگی کوچه را آذین بسته بودند. به همراه جمعیت وارد حیاط خانه شدیم. جوان آزاده هم ظاهراً از دری دیگر وارد شد و بروی ایوان خانه آمد. فریادهای شادی و هلهله جمعیت سر به آسمان گذاشت. دوستی که بلندگویی فراهم کرده بود با کمک میکروفن صدایش را به جمعیت رساند و آنان را دعوت به سکوت کرد تا جوان آزاده بتواند چند کلمه سخن بگوید. خوب یادم هست که نور لامپ ایوان خانه که تنها منبع روشنایی بود از پشت جوان آزاده میتابید و دیدن چهره او را مشکل میکرد. تا میکروفن را بدست گرفت جمعیت ساکت شد. همه بیصبرانه منتظر شنیدن صدای او بودند. جوان آزاده با صدایی خسته ولی محکم گفت: "قبل از هر چیز لازم میدانم که به روح پاک همرزمان شهیدم درود بفرستم". اولین عکس العمل به این جمله از عموی هیجانزده من در آمد که با تمام قدرت فریاد زد: "درود بر شهیدان!" و به دنبال او جمعیت نیز فریاد درود بر شهیدان سر داد. شنیدن این جمله از دوست آزاده ام کمی جالب و غیرمنتظره بود. نه اینکه حرف نادرستی زده باشد؛ ما جملات اینچنینی را عادت کرده بودیم که آن روزها تنها از رسانه های گروهی بشنویم. یادم میاید که شنیدن این جمله مرا به فکر فرو برد. دوست آزاده من در جبهه های جنگ با کسانی خدمت کرده و اسیر شده بود که حالا قهرمانان ملی بودند. پس این جوان بهایی که در ایران پیرو یک فرقه ضاله و نجس به حساب میامد هم به نوعی قهرمان ملی کشورش محسوب میشد! سوالات بیشماری در ذهنم نقش بست. برخورد مسئولین با او چطور بوده؟ آیا در این نه سال از وضعیت هم کیشانش در ایران با خبر بوده؟ آیا میدانست که بسیاری از بهاییان ایران در زمان اسارت او از هست و نیست ساقط شده و یا جان خود را از دست داده بودند؟ آیا میدانست که خود او اگر اسیر زندان های صدام نبود ممکن بود یکی از بهاییان اعدامی بوده باشد؟

فشار جمعیت مرا از افکارم بیرون کشید. سخنان جوان آزاده به پایان رسیده و به داخل خانه رفته بود. جمعیت نیزبه امید دیدارِ از نزدیکِ این جوان بطرف خانه هجوم برده و مرا هم با خود میکشاند. وارد خانه شدم. جای ایستادن نبود چه برسد به نشستن. در گوشه ای ایستادم که بتوانم جوان آزاده را ببینم. چهره تکیده اش از رنجهای نه سال گذشته نشان بسیار داشت، ولی برق ستاره آزادی را به روشنی میشد در چشمان شادش دید. پدر پیرش که نوبت گریه و خنده را فراموش کرده بود به مهمانان خوش آمد گفت و از پسرش خواست که از سالهای اسارتش بگوید. دوست آزاده من چند جمله ای گفت، پیش از آنکه موج افکار دوباره مرا با خود ببرد. این شب شاد میگذشت، ولی چه فردایی در انتظار این قهرمان بهایی بود؟ آیا کسی به او گفته بود که قهرمانی او همین چند روزه به پایان میرسد و آنچه میماند حسرت دانشگاه است و ترس و لرز کسب و کاری نصفه نیمه با آینده ای مجهول و وحشت بازداشت و زندان؟ آیا کسی به او گفته بود که در همین وطنی که برایش فداکاری کرده ممکن است بخاطر بهایی بودن دوباره سر از زندان و اسارت در آورد؟ اینکه نه به حمایت های بنیاد های رزمندگان میتواند امید داشته باشد و نه به امتیازات مخصوص آزادگان؟ نه از خانه خبری خواهد بود نه از مشاغل دولتی؟ نه میتواند نام بسیجی بخود بنهد که از عزت و احترام (و احتمالاً امتیازات) بسیجیان بهره ای ببرد، و نه انتظار درجه ای که بتواند به لطف تجاربش در صحنه جنگ، مثل بسیاری افسر نیروی سپاه یا ارتش شود. دلم میخواست بدانم که اگر آن همرزمان شهیدش امروز زنده بودند و این همه ظلم به دوستان بهایی خود را میدیدند چه میگفتند؟ آیا این چیزی بود که آنان برای دفاع از آن جان داده بودند؟

خوب میدانستم که برای مسئولان مملکتی آنچه از جانبازی در راه وطن مهمتر است عقیده و مرام است. میدانستم که نه سال اسارت آزاده بهایی در راه دفاع از وطن را به هیچ نخواهند خرید اگر "پیرو یکی از ادیان رسمی" نباشد. تو گویی که دلبستگی شهروندان به خاک زادگاه تنها با اراده قانونگذار ممکن میشود، و این حاکمیت است که تصمیم میگیرد که فداکاری چه کسی ارزش تجلیل دارد. با خود اندیشیدم که حاکمیت با چنین تبعیضات آشکاری چگونه میتواند از جوانان بهایی انتظار داشته باشد که در راه وطن دوباره به جانفشانی بپردازند؟! و جالب اینجاست که اگر بهاییان بخاطر این همه تبعیض در دفاع و خدمت به میهنشان دلسرد شوند همین حاکمیت آنان را به وطنفروشی و خیانت متهم خواهد کرد.

دلم از احساس سنگینی این همه بی عدالتی به درد آمد. با چشمانی اشک آلود سربلند کردم تا چهره جوان آزاده را ببینم. شادی در سیمای رنج کشیده اش موج میزد. زیر لب گفتم: "قهرمان آزاده، به خانه خوش آمدی".

اینرا گفتم و از میان جمعیت راه خود را به بیرون باز کردم. دوست آزاده من نیاز به استراحت داشت. روزهای سختی پیش رو بود.


مأخذ:

http://negahedigar1.blogfa.com/post-215.aspx

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ﻭاﻗﻌﻴﺘﻲ ﺗﻠﺦ