۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

عصر قهرمانان به پایان نرسیده است

یادم میاید وقتی آقای خاتمی برای اولین بار برنده انتخابات ریاست جمهوری شد، مردمی که تجسّم رهبر رویاییشان را در وجود او دیدند خودآگاه و ناخودآگاه به او برای احقاق کوه مطالباتشان دل بستند. بیست میلیون ایرانیِ خسته ِاز ظلم و تحقیر با هزار امید و آرزو پای صندوق های رأی رفتند در حالی که تنها قلیلی از آنها به پیروزی او خوشبین بودند. ولی پیروزیِ غیر منتظره و هیجان انگیزِ آقای خاتمی نور امیدی گرما بخش به کنج دل های سرد و دردکشیده مردم تاباند و آنقدر بود که خواسته یا ناخواسته جامه یک قهرمان را بر تن او کرد و انتظاراتِ واقعی و غیر واقعی بسیاری در اذهان مردمِ امیدوار بوجود آورد. در این میان بسیاری از طرفداران واقع بین تر آقای خاتمی که از قدرت مخالفین ایشان در سیستم پیچیده حکومت آگاه بودند و دستی هم در رسانه ها داشتند به تعدیل انتظارات مردم پرداختند و آقای خاتمی را به تنهایی ناتوان از تحقق تمام مطالبات بر شمردند. در این راستا عده ای حتی پا را فراتر گذاشته و بر اساس شواهدی که هنوز هم بر صاحب این قلم مبهم و نامعلوم است اظهار داشتند که "عصر قهرمانان به پایان رسیده است" و مردم نباید برای کسب مطالباتشان منتظر یک قهرمان باشند. خوب به خاطر میاورم که این جمله مرا سخت به فکر فرو برد. تلاش برای معقول ساختن خواسته های مردم و تغییر جهت این هیجان و انرژی به سمت خودشان به نظرم کار درستی می آمد. اگر بیست میلیون ایرانی بجای امید بستن به یک نفر به خودشان امید می بستند و تکلیف شرعی و ملّیشان را بیش از رأی دادنِ تنها می دیدند ایران ما گلستان میشد.

ولی آیا حقیقتاً عصر قهرمانان به پایان رسیده بود؟! در کدام مقطع تاریخ این اتفاق افتاد که ما در زمان انتخاب آقای خاتمی تازه به آن پی بردیم؟! آخرین قهرمان ما ایرانیان که بوده؟ این سؤالات مرا واداشت که از خود معنای " قهرمان" را دوباره بپرسم.

ممکن است بگویید که قهرمان آن مادر جوانیست که شکم فرزندانش را با کُلفتی سیر میکند ولی تن به خود فروشی نمیدهد، یا آن جوانی که به مواد مخدر نه میگوید، یا آن معتادی که ترک میکند و به یک ورزشکار ملّی تبدیل میشود، یا آن نوجوانی که هم به جای پدر علیلش خرج خانه را در می آورد و هم معدّل بیست میگیرد. شکّی نیست که اینان همه قهرمانند، ولی در آن لحظه به نظرم آمد که قهرمان کسیست که برمیخیزد. کسی که پای حرفش می ایستد. کسی که برای زنده نگهداشتن خوبی ها و نشان دادن فضائل و سجایای دفن شده و فراموش شده یک ملّت فریاد میکشد. کسی که جان میدهد تا حقیقت رخ بنماید. کسی که با دروغ و خیانت و دورویی میجنگد. کسی که تمثیل آزادگی و وجدان یک ملّت میشود و بالاخره کسی که حاضر است برای دفاع از آنچه حقّ میپندارد فدا شود.

وقتی نگاهی به اطراف انداختم کسی که در تعریف من از قهرمان بگنجد نیافتم. در دنیایی که منفعت شخصی حرف اول را میزند و دروغ و ریا ابزارهای گریزناپذیر پیشرفت شده اند "قهرمان" فقط متعلق به شاهنامه است. در دید مردمی که سالهاست در بازی زندگی شرافت و صداقت را باخته اند قهرمانی یعنی حماقت. برای مردمی که در کتابها و فیلمها حماسه قهرمانان واقعی را خوانده و دیده اند، ولی هزینه قهرمانی را بسیار بیشتر از بضاعت ناچیز خود می یابند و برای کسانی که دیگر به سختی میتوانند حتی قهرمانِ فرزندانِ خودشان باشد قهرمانیِ یک ملّت مزاحی تلخ است.

به نظر میرسید که چاره ای بجز قبول این واقعیّت غم انگیز نبود: ظاهراً عصر قهرمانان برای همیشه به پایان رسیده است. ولی بعد به خاطر آوردم که اگر چه بنظر میرسد که در چند دهه اخیر بخاطر فشارهای روز افزون اقتصادی و خفقان کشنده اجتماعی "قهرمانی" را به لقمه نانی فروخته ایم، تک ستاره هایی روشن در آسمان تاریک ما سوسوی قهرمانی زده اند و هراز چندی ستاره های رخشان جدیدی نیز شب ما را روشن میکنند تا به خاطرمان بیاورند که قهرمانان نمرده اند. هنوز هستند کسانی که پای باور هایشان می ایستند و برای نجات هویّت مردمشان جان میدهند. نه امیر لشگرند و نه سرباز دلاور. نه عکسشان را بر در و دیوار میبینی و نه نامشان را از تلویزیون و رادیو میشنوی. گمنامند، ولی مصداق واقعی قهرمانان اسطوره ای اند. روح مغرور حماسه سازان تاریخ ما را به وضوح در قامتشان میتوان دید، هرچند که به ظاهر دخترکانی بیش نباشند. آری مونا محمودنژاد را میگویم. دخترکی که تازه عروسک بازی را کنار گذاشته بود، هنوز وقت داشت که عزیز دردانه پدر باشد، تازه وقت عاشق شدنش بود و وقت خود را در لباس عروس تصویر کردن. دختران نمونه هم سن و سال او را با نمرات خوب و آشپزی ممتاز و خیاطی هنرمندانه و احیاناً نوازندگی ساز میشناختند. کسی از او انتظار "شهادت" نداشت؛ تازه از کودکی در آمده بود. ولی ظاهراً حاکم شرعی که حکم اعدام او را صادر کرد اینها را نمیدانست.

مونا هم البته میتوانست به رسم معروف و مألوف دهه های اخیر بر پرده تلویزیون ظاهر شود و اقرار به جاسوسی کند. اعتراف کند که از سیزده سالگی از اسراییل و آمریکا پول میگرفته تا حکومت ایران را براندازی کند. میتوانست از باورهایش توبه کند و مثل حاکم شرعی که گردن نازکش را با طناب دار فشرد به کفر و نجاست دگراندیش ایمان بیاورد. مجتهدی برگزیند و ذهن چالاک و روح یاغیش را اسیرتقلید چشم بسته کند. این قطعاً چیزی بود که حاکم شرع میخواست. مردان دلاور و مبارز و پهلوانانِ عرصه ِمقاومت در زیر فشار شکنجه به برّه ای مطیع تبدیل شده بودند و به کرده و نکرده شان اعتراف میکردند، کسی که از یک دختربچه شانزده ساله انتظاری نداشت. اگر حرف بازجویان را گوش گرفته بود حال احتمالاً زن عقدی یا صیغه ای پسر کوچک حاج آقا بود و داشت بچه هایش را بزرگ میکرد. شاید هم در یک دانشگاه خوب قبول میشد و به جمع کثیر دختران جویای کار می پیوست.

ولی در عوض مونای کوچک تصمیم گرفت که قهرمان باشد. ایستاد و آنچه در دل داشت را فریاد کرد. گفت که در دین او همه فرزندان خدا برابرند و کسی نجس و ناپاک نیست. گفت که زمان رهایی از تقالید و تعصبات است و زمان جستجوی حقیقت با چشمانی شسته از غبار خرافات و موهومات. زمان بازگرداندن مقام واقعی زن به او. زمان گوش سپردن به کسی که پیامی امروزین برای دنیای امروز دارد و به آیین محمد هم جامه ای نو پوشانده است.

البته این آزادگی به قیمت جانش تمام شد و زندگیش را حماسه کرد و نامش را اسطوره. و جالب است که کسانی که زمانی چشم برگرفتنِ جان او بستند امروز به حقانیّت گفته هایش پی برده اند و حرفهایش را تکرار میکنند.

یاد مونا گلویم را دوباره فشرد، و بیادم آورد که عصر قهرمانان هنوز به پایان نرسیده است. تا امثال مونا و طاهره قرة العین و سلیمان خان و انیس و دکتر داوودی و ژینوس محمودی و دیگران بودند و هستند قهرمانی هم هست.

نیاید روزی که خاک پاک سرزمین ما بدون قهرمان بماند.



این نوشتار را همچنین میتوانید در این سایت ها بیابید:

http://www.negah28.info/index.php?option=com_content&task=view&id=950&Itemid=24

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

صعود حضرت عبدالبهاء را جشن بگیریم

صعود حضرت عبدالبهاء را جشن بگیریم! مگر وقتی دونده ای از خط پایان میگذرد و قهرمان میشود کسی غصه میخورد؟! حضرت عبدالبهاء خط پایان زندگی را با قهرمانی پشت سر گذاشت و نه تنها اول شد بلکه رکورد جدید انسانیت را به نام خودش ثبت کرد و استاندارد محبت و نوعدوستی را به بالاترین سطح ارتقاء داد. بهاییان افتخار میکنند که حضرت عبدالبهاء به تیم آنها تعلق دارد. وجود چنین قهرمانی روحیه آنها را قویتر میسازد و به بشریت نشان میدهد که تواناییهایشان بسیار بیشتر از آنست که تا بحال تصور میکردند. حال نوع انسان میداند که اگر بخواهد میتواند با تأسی به حضرت عبدالبهاء هر روز رکورد انسانیت خود را بهبود بخشد و خود الگویی برای اطرافیانش باشد.
قهرمانی حضرت عبدالبهاء مبارک

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

باراک اوباما

دیشب دنیا شاهد یک اتفاق تاریخی بود. باراک اوباما به عنوان چهل و چهارمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا انتخاب شد. پیروزی اوباما باعث خوشحالی بود چون نشان داد که مردم فرق یک مادر زحمتکش و یک متخصص، یک قهرمان جنگ و یک مدیر خردمند را میفهمند. مردم نشان دادند که مادران زحمتکش مثل سارا پیلن و قهرمانان ملی مثل جان مک کین قابل احترامند، ولی پیچیدگی های بسیار اداره یک کشورمردانی خردمند، نخبگانی آگاه و مدیرانی کارکشته میطلبد. اگر خواهان حل مشکلات هستیم باید کار را به کاردان بسپاریم.
انتخاب اوباما تنها انتخاب یک سیاهپوست نبود. اوباما صدای تمام کسانیست که وطن پرستی را ورای یکسری جملات فریبنده و دروغین میبینند و عقل و اخلاق را مقدم بر شعار و تظاهر میشمرند. اوباما نشان داد که در سرزمینی که هالیوود یکه تاز عرصه فرهنگ سازی شمرده میشود، تصویر مردی آرام، باهوش و خردمند نه تنها خسته کننده نیست، بلکه میتواند بسیار جذابتر از اسپایدر من و سوپرمن باشد. اوباما نشان داد که تبلور فروتنی و اخلاق بودن و سخن از اتّحاد و همبستگی راندن میتواند بسیار بیشتر از نفرت انگیزی و جنگ طلبی هیجان بیافریند و مردمی را که الگویی جز هالک و بتمن نداشتند را دیوانه وار مجذوب چهره آرام و شخصیت صبور خود کند. اوباما جنبه های کشف نشده و لایه های پنهان شخصیت و فرهنگ آمریکاییان را متبلور کرد و به خودشان و جهانیان نشان داد.
به امید اینکه این انتخاب زمینه پیشبرد صلح و وحدت را در دنیا فراهم کند و حضور و ظهور عقل گرایی و گفتگو را در عرصه جهانی تقویت نماید.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

به امتحانش می ارزد

"بنویسم یا ننویسم؟ آیا این نوشته ها اصولاً ارزش پاسخگویی دارند؟ حیف وقت گرانبها نیست؟"

اینها سوالاتی هستند که همیشه پس از خواندن مطالبی مشابه آنچه آقای لطفی در سایت ایرنا نوشته اند به ذهنم هجوم می آورند. دوستانی که پیگیر تحولات اخیر کشورمان هستند بخوبی میدانند که هر فرد یا گروهی که هدف حملات این عزیزان قرار گرفته محبوبیتش شدیداً افزایش پیدا کرده و در صدر لیست انتخاب شوندگان مردم قرار گرفته. پس چه جای نگرانیست ازاین تهمت ها و دروغها و چرا باید عکس العمل نشان داد؟ نمیدانم. شاید بخاطر آن عده معدود فرضی که ممکن است این اتهامات را باور کنند گاهی برای پاسخی هر چند کوتاه دست به قلم میشوم.

از آنجا که به کتاب فيچيکيا پیش از این دانشمندان بهایی پاسخی درخور داده اند، من از آقای لطفی فقط چند سوال میپرسم و به کتاب فيچيکيا نمیپردازم.

آقای لطفی در ابتدای مطلبشان نوشته اند:

"عقايد سياسي رهبريت تشکيلات جهاني بهاييت متاثر از گرايشات فاشيستي است. اعضاي تشکيلات دربرابرهرگونه تفکرانتقادي، نوآوري‌، آزادي بيان، انتقاد از مقررات سخت و سانسور با طردفوري ازسوي تشکيلات روبرو مي‌شوند."

آقای لطفی گیرم حرف شما درست باشد و بهاییان انتقاد و نوآوری را با طرد پاسخ میدهند. از حضور انورتان سوالی دارم. آیا انصافاً طرد کردن نوآوری فاشیستی تر است یا حبس و قتل و تخریب قبرستانها ومحرومیت از ابتدایی ترین حقوق انسانی و اجتماعی و تمام بلاهای دیگری که در این سی سال دوستان حضرتعالی بسر جامعه بهاییان ایران آورده اند؟ دوست عزیز اگر دلِ نازک و روحِ حساستان از اعمال فاشیستی بدرد می آید و قصد مبارزه با آنرا دارید چرا راه دور میروید؛ نگاهی به اطراف خودتان بیندازید فاشیست برای مبارزه و "افشاگری" زیاد هست.

و اما چند کلمه با دوستان عزیز خبرگزاری ایرنا:

چندی پیش شما یک گفت وگوي اختصاصی با يك كارشناس تاريخ معاصر ايران(!) بنام آقای سيد كاظم موسوي را منتشر کردید که طی آن ایشان بهاییان را جاسوسان و عوامل اطلاعاتي اسرائيل خواندند، و اینبار از قول آقای لطفی بهاییان را فاشیست میخوانید. ممکن است بفرمایید چرا فاشیست ها که به خون یهودیان تشنه هستند باید برای اسرائیل جاسوسی کنند؟! اگراحیاناً پاسخ به این سوال سخت است ممکن است لطفاً بفرمایید اصولاً چطور ممکن است اندیشه فاشیسم که در قرن بیستم بوجود آمد زیربنای اندیشه دیانتی باشد که در قرن نوزدهم پایه گذاری شد؟!

واما یک توصیه برادرانه:

دوستان عزیز؛ شما که هزار ماشاءالله خبرگزاري جمهوري اسلامی هستید و برای خودتان دفتر پژوهش و بررسيهاي خبردارید و اینهمه محقق را به خدمت گرفته اید بد است اینگونه عمل کنید. دانشمندانتان پاسخ چند جوان دانشگاه ندیده بهایی را نمیتوانند بدهند و مطالبی میگویند که به لطیفه بیشتر شبیه است. سالهاست به هرکه تاختید محبوب خاص و عام گردیده و هرکه را خائن و وطنفروش خواندید قهرمان ملی شده. شاید وقتش باشد که روشهای دیگری را امتحان کنید. شما که بخاطر دشمنی با بهاییان هرگونه بدنامی را به جان خریده اید یکبار هم حقیقت را بگویید. شاید مردم آنان را همفکر شما و دوستانتان بپندارند و از آنان هم متنفر شوند. تصمیم با خودتان است ولی بنظر من به امتحانش می ارزد.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

سخنی با دوستان بهایی ستیز (به بهانه مباحثه قلمی اخیر با آقای اعلمی)

آقای اعلمی اخیراً صفحه ای را به مباحثه و مناظره در رابطه با دیانت بهایی اختصاص داده اند. قطع نظر از زاویه نگاه ایشان به این دیانت، چنین اقدامی در راستای تنویر افکار عمومی قطعاً قدمی مثبت تلقی میشود و جای قدردانی دارد. در شرایطی که تقریباً هیچکدام از رسانه های داخل کشور پروای اختصاص تریبونی هر چند کوچک به بهاییان را ندارند، آقای اعلمی بهاییان را در اطاقی از خانه اینترنتی شان مهمان کرده اند. این قدم مثبت باید سرمشق تمام سیاستمداران، روزنامه نگاران، فعالین حقوق بشر و حتی بهایی ستیزان قرار گیرد و هرکس به وسع خودش راه را برای یک گفتگوی برابر هموار کند و به بهاییان فرصتی-هر چند کوچک-برای دفاع در مقابل سیل اتهامات و شبهات را بدهد. در شرایط ایده آل اصولاً تا زمانی که حقوق شهروندی بهاییان برابر با بقیه ایرانیان نیست و برای دفاع از خودشان امکاناتی مساوی با منتقدین ندارند هر گونه بحثی پیرامون اعتقادات آنان مخالف اصول وجدانی و اخلاقیست. گروه های بهایی ستیز باید پیش از طرح هر گونه انتقاد نسبت به این دیانت تمام قوای خود را صرف احقاق حقوق ابتدایی بهاییان کنند. تا زمانی که بهاییان و بهایی ستیزان از حقوق و امکاناتی برابر برخوردار نیستند بحث پیرامون اعتقادات بهاییان هیچ معنا و مشروعیتی نخواهد داشت. در این راستا اقدام آقای اعلمی در مهیا کردن یک بستر عادلانه برای گفتگویی سازنده باید توسط تمام آزادیخواهان و آزاد اندیشان ارج نهاده شده و گسترش یابد.

در ارتباط با سوالاتی که آقای اعلمی در این مناظره اینترنتی مطرح کرده اند هم چند نکته قابل تأمل است. با اینکه این سؤالات اکثراً دیدی اسلامی دارند (مسلماً چون فرد پرسشگرمسلمان است)، از بهاییان خواسته شده که در مقام پاسخگویی مخاطب را محققی بی طرف و بی دین فرض کنند و در این راستا به آثار اسلامی استناد نکنند. واضح است که وضع قوانینی متفاوت برای طرفین یک مناظره منصفانه نیست. البته چنین پیش شرطی برای تمام دوستانی که شروطی مشابه برای بهاییان وضع می کنند تناقضی جالب به همراه دارد که من مایلم نظرشان را در رابطه با آن بدانم.

اگر آقای اعلمی و سایر دوستان بهایی ستیز را در این مورد خاص بی دین فرض کنیم، هدف ایشان از طرح این سؤالات از بهاییان را جز این سه چیز نمیتوانیم تصور کنیم:

1. ایشان ناظری بیطرف هستند که فقط قصد کسب اطلاعات دارند؛

2. بر اساس مطالعات مقدماتی، ایشان به باطل بودن دیانت بهایی پی برده اند و حال با طرح این سؤالات قصد اثبات این مسأله و آگاه کردن دیگران را دارند؛

3. بر اساس مطالعات مقدماتی، ایشان به باطل بودن دیانت بهایی پی برده اند وچون هموطنان بهاییشان را دوست میدارند قصد دارند آنها را از گمراهی نجات دهند.

هدف آقای اعلمی "صرفاً" کسب اطلاعات نیست چون اصولاً با عنوان صفحه و مقدمه ای که ذکر کرده اند سازگاری ندارد. بعنوان مثال ایشان فرموده اند که "هیچگونه تمایلی به ادامه بحث پیرامون فرقه بهائیت و اعتقادات پیروان آن" ندارند و حتی پیش از اینکه پاسخها را بشنوند دیانت بهایی را "فرقه" خوانده اند، بنابراین واضح است که ایشان فقط در دادگاهی که حکم آن از پیش مشخص است به بهاییان فرصت دفاعی میدهند تا بقول معروف لال از دنیا نرفته باشند و ازظلم شکایت نکنند. باید متذکر شد که با اینکه اختصاص این تریبون به بحث با بهاییان اقدامی مثبت است، چنین نوع نگرشی عملاً مناظره را عقیم میسازد و بازده آنرا به حداقل میرساند. هدف مناظره آگاه سازیست؛ اگر پیش از مناظره خود را آگاه فرض کنیم فایده ای بر مناظره مترتب نیست و مخاطب نیز ادعای ما را مبنی بر بی طرف بودن قبول نخواهد کرد.

بنا به همین دلیل و اینکه ایشان تمایلی به ادامه بحث پیرامون دیانت بهایی نداشته اند انگیزه نجات بهاییان از گمراهی نیز منتفی است. بنابراین اختصاص این صفحه به این مبحث به این دلیل است که نشان داده شود که اگر به بهاییان فرصتی هم برای دفاع و پاسخگویی داده شود از خلال بحث بطلان این دیانت بر همگان آشکارشده و از گمراهی مردم جلوگیری خواهد شد. خب حال اگر ما نشان دهیم که ایراداتی که ایشان به دیانت بهایی میگیرند بسیار بیشتر و عمیقتر در اسلام وجود دارد ایشان به عنوان یک فرد بیطرف و بی دین اول باید به آگاه سازی درباره دیانت اسلام بپردازند. چرا؟ چون هم تعداد مسلمانان خیلی بیشتر است و هم بخاطر نوع ایرادات و عواقب وخیمی که داشته اند اهمیت و فوریت قضیه بسیار بیشتر است. مثل اینست که تومور مغزی یک بیمار سرطانی را رها کنی و نگران خراش کوچک انگشتش باشی. گمراهی بهاییان هرچه هست به خشونت منجر نمیشود ولی جناب اعلمی که بعنوان یک فرد بیطرف نسبت به آگاه سازی مردم احساس مسئولیت میکنند چطور میتوانند نسبت به خشونت هایی که به اسم اسلام انجام میشود بی تفاوت باشند؟ آیا انصافاً نتیجه غمگین این سؤ تعبیر ها ارزش اختصاص یک صفحه را نداشت و استفاده این همه وقت و انرژی که در مخالفت با بهاییان صرف شده برای ترویج روح صلح دوست اسلام واجبتر نبود؟

قلباً امیدوارم که شروع این بحث توسط آقای اعلمی مقدمه ای شود برای مباحثات جدی تر و در این مسیر روزبه روز به شرایطی عادلانه تر برای اینگونه مناظره ها نزدیک تر شویم. چه خوبست که اختصاص تریبونی برای مناظره با هموطنان بهاییمان را لطف و مرحمتی اسلامی به آنان تلقی نکنیم و اگر حقیقتاً خواهان رفع تبعیضات و احقاق حقوق آنان هستیم از گفتگو اکراه نداشته باشیم، با آغوش باز به استقبال روشنگری برویم و بسان یک قاضی بی طرف وعادل برای دفاعیات هموطنان بهاییمان شرط و حدّ و خط و مرز نگذاریم.

به امید ادامه راه آقای اعلمی توسط دیگر روشنفکران و عدالت خواهان

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

یک دقیقه سکوت

به مناسبت هفتمین سالگرد حادثه یازده سپتامبر
پس از فاجعه انسانی یازده سپتامبر در نیویورک، همه ساله در این روز مراسم یادبودی در محل این اتفاق-که زمین صفر نامگذاری شده-برگزار می شود. نطقهای سمبلیک ایراد می گردد و بیانیٌه ها خوانده می شود. در ابتدای مراسم هم یک دقیقه سکوت به احترام از دست رفتگان برگزار میشود. ولی در این یک دقیقه طولانی در اذهان حاضرین چه میگذرد؟
آنان که مذهبی ترند احتمالاً دعا میکنند؛ بقیه هم بار دیگر به حواشی، علل و پیامدهای این حادثه می اندیشند یا اینکه خسته از این مراسم طولانی به دنبال راه فراری میگردند. برخی هم شاید با خودشان عهد هایی ببندند که البته بیشترشان تا پایان روز فراموش میشود.
در این میان، چیزی که شاید فکر عده معدودی را مشغول کند اینست که چطور میتوان از تکرار این گونه حوادث-در تمام دنیا-جلوگیری کرد.
حوادث جهان ما زاده کنشها و واکنشهای ابدیند. عمل ها وعکس العمل ها، و خوردها و بازخوردها هستند که دنیای ما را شکل میدهند و آنرا در جهات مختلف به حرکت در می آورند. حضرت عبدالبهاء به کرّرات فرموده اند که هیچ معلولی بدون علّت نمیشود. شکل گیری حوادثی نظیر حادثه یازده سپتامبر نیز از این قاعده مستثنی نیست. قطعاً در مواجهه با چنین حوادثی میتوان مدعی مالکیّت تمام خوبیها شد و تمام شرارتها را به طرف مقابل نسبت داد، و از این طریق راه را برای یک جنگ کور و بی پایان هموار کرد. میتوان مردم را در وحشت مداوم از شرارت نگاه داشت و در این میان نقش قهرمان شجاع و محافظ بی پناهان را بازی کرد. میتوان به اسم مبارزه با شرّ فجایعی هزاران با سهمگین تر ببار آورد و نام آنرا پیروزی گذاشت. و همچنین میتوان به دنبال یافتن ومداوای علّت بود.
بیایید ما هم به یاد کشته شدگان حادثه یازده سپتامبر و تمام بی گناهانی که هر روزه در گوشه و کنار این کره خاکی قربانی دروغ و تعصّب کور میشوند یک دقیقه سکوت کنیم. یک دقیقه بایستیم و بیندیشیم. به راه هایی که تا بحال پیموده ایم، و به دروغهایی که تا به حال شنیده ایم فکرکنیم. اگر بدانیم که فردا قربانی بعدی کودک خود ما خواهد بود امروز چه خواهیم کرد؟ آیا راه های بی نتیجه ای را که تا بحال پیموده ایم دوباره طی خواهیم کرد یا به دنبال طرحی نو خواهیم بود؟
بیایید یک دقیقه سکوت کنیم.

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

اوباما، مک کین و مسأله شرّ

سناتور اوباما و سناتورمک کین نامزدهای دموکرات و جمهوری خواه ریاست جمهوری ایالات متحده، در ادامه مبارزات انتخاباتی خود، روز شنبه 16 آگست 2008 در برابر حضار ایونجلیکال در کلیسا حاضر شدند و به سوالات پیشوای روحانی کلیسا، ریک وارن، پاسخ گفتند. یکی از سوالاتی که از طرف ریک وارن مطرح شد در ارتباط با مسأله وجود شرّ در جهان بود. ریک وارن پرسید: "آیا شرّ وجود دارد؟ اگر دارد آیا باید نادیده اش گرفت، آیا باید با آن مذاکره کرد، آیا باید با آن مقابله کرد یا باید آنرا شکست داد؟" اگرچه هر دو سناتور وجود شرّ را تأیید کردند، راه حلهای متفاوتی را برای مواجهه با آن ارائه دادند. سناتور اوباما که به نظر من نگرش معقولتری داشت، گفت که ما باید با شرّ مبارزه کنیم، ولی نباید در این مسیر خود را مصون از خطا بپنداریم (مضمون). سناتورمک کین که آشکارا در پی تحت تأثیر قرار دادن مخاطبین مذهبی (که بطور سنّتی جمهوری خواه هستند) بود، بلافاصله پاسخ داد: "باید شکستش دهیم." پاسخی که با تشویق حضار همراه بود.
اعتقاد به وجود شرّ در جهان ریشه در باورهای مسیحی دارد. در دیانت بهایی شرّ امری عدمی تعریف شده است، به این معنا که
شرّ از خود وجودی ندارد، و آنچه که از آن به شرّ تعبیر میشود در واقع عدم خیر است، مثل تاریکی که عدم و فقدان نور است، و یا موت که عدم حیاتست ( حضرت عبدالبهاء، مفاوضات، صفحه 198). این نوشتار سعی دارد که به بررسی نتایج استفاده از مذهب در سیاست بپردازد و تفاوت تعریف شرّ در ادیان مسیحی و بهایی را مرور کند و نتایج این تفاوتها را در جهان امروز نشان دهد.
اعتقاد به وجود شرّ در دنیا در جامعه مذهبی
ایالات متحده امریست مهم که عاملی تعیین کننده در تدوین سیاستهای خارجی این کشور به شمار میرود. انتخاب برچسب هایی مثل "محور شرارت" و یا بیان اینکه "هر که با ما نیست بر علیه ماست" از طرف دولت بوش بر مبنای اعتقاد به وجود شرّ و دو قطبی دیدن دنیا انجام میشود و معنا میابد. این رویکردیست بسیار خطرناک که عواقب وخیمی میتواند به دنبال داشته باشد. وقتی ما مفهوم "شرّ" در باورهای مسیحی را زیربنای سیاستهای خارجی خود قرار دهیم و برای توصیف دشمنانمان استفاده کنیم ناگزیر خودمان در قطب "خیر" قرار میگیریم که مبرا از اشتباه است و هرچه در مبارزه با شرّ انجام دهد (منجمله اشغال عراق و اتفاتی که در ابوغریب و گوانتانامو میفتد) مصون از خطاست و بی نیاز از انتقاد. این چیزیست که سناتور اوباما از آن ابراز نگرانی میکند و سعی میکند از قرار گرفتن در موضع خیر مطلق پرهیز کند. سؤالی که در این رابطه به ذهن یک ناظر تیزبین میرسد اینست که اصولاً چه نیازی به استفاده از مفهوم مذهبی "شرّ" برای مبارزه با دشنانمان هست؟ گروه های تروریستی اگر در یک دادگاه صالح محکوم شوند مجرمانی خواهند بود که برایشان در قوانین بین المللی مجازاتهایی پیش بینی شده. تنها حاصلی که اطلاق برچسب "شرّ" به اینگونه افراد دارد قرار گرفتن خودمان در موضع "خیر" است که ما را از هرگونه پاسخگویی به انتقادات بی نیاز خواهد کرد، و به نظر می آید این هدفیست که دولتمردان آمریکایی از بکار گیری مفهوم مذهبی شرّ دنبال میکنند.
البته این رویکرد در سایر حکومتهای مذهبی نیز دیده میشود. حاکمیت فعلی ایران که خود را زمینه ساز ظهور قائم میداند نیز با این حربه راه را بر هرگونه انتقاد میبندد. اینجاست که اهمیت لزوم جدایی دین از سیاست که در دیانت بهایی بر آن تأکید شده بیشتر رخ مینماید.
تفاوت نوع نگاه به مقوله شرّ نیز میتواند نتایج بسیار متفاوتی در پی داشته باشد. همانطور که پیشتر اشاره شد، ماهیت "شرّ" در دیانت بهایی با دیانت مسیحی متفاوت است. مطابق با اعتقادات بهایی شرّ عدم خیر است مثل تاریکی که عدم و فقدان نور است. شما اگر چنین تعریفی را مدّ نظر قرار دهید در میابید که با بمب و گلوله نمیتوان به جنگ تاریکی رفت بلکه برای از بین بردن تاریکی فقط باید بر آن نور تاباند. به همین ترتیب طبق اعتقادات بهایی برای مبارزه با شرّ فقط باید خیر را گسترش داد تا اثری از شرّ باقی نماند. راه دیگری نیست. قطع نظر از تفاوت تعاریف خیر و شرّ ، اگر قبول کنیم که این دو با هم ضدّیت ماهوی دارند ناگزیر باید بپذیریم آنچه ذاتاً بخشی از شرّ محسوب میشود (مثل ترور و کشتن انسانهای بیگناه) نمیتواند در ذات خیر راه داشته باشد و در گسترش آن بکار رود. چیزی که برای نشر آن نیاز به این ابزارها هست، هرچه که هست خیر نمیتواند باشد و بنابراین در از بین بردن شرّ ی که تعریف کرده ایم هم بی تأثیر خواهد بود (شاید حتّی به تقویت آن بینجامد).
براحتی میتوان دید که تفاوت نوع نگاه به یک مقوله ظاهراً ساده صرفاً فلسفی تا چه اندازه میتواند دید و عملکرد ما را نسبت به جهان تغییر دهد و زندگی میلیونها انسان را تحت تأثیر قرار دهد.

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

زنانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند(از سهیلا وحدتی)



روز ۲۸ خرداد ماه سالگرد اعدام ده زن است که در سال ۱۳۶۲ در زندان عادل آباد شیراز به "جرم" عقیدتی،‌ بهائی ‏بودن، اعدام شدند. ‏

بیست و پنج سال پس از این اعدام گروهی، یادشان را گرامی می‌داریم و آنها را به عنوان مبارزان از جان گذشته‌ی ‏راه آزادی عقیده در میهن‌مان به یاد می‌آوریم. ‏

این زنان،‌ از مونای ۱۷ ساله تا عزت ۵۷ ساله، بخشی از تاریخ ما هستند و تا پای جان برای دفاع از حق داشتن ‏عقیده و باور خویش ایستادند.
و آنچه بر آنان رفت در صفحه‌ای از تاریخ کشور ما جای گرفته‌ که امیدواریم هرگز تکرار نشود! ‏                    
مونا محمود نژاد
و چند خطی از این تاریخ:‏

در زندان عادل آباد شیراز، روز شنبه ۲۸ خرداد، مثل دیگر شنبه‌های بهار ۱۳۶۲، روز ملاقات زندانیان زن بود. ‏خانواده‌های بهائی مثل هر شنبه برای ملاقات رفتند، بی‌خبر از این که آخرین ملاقات است. "کسی باور نمی‌کرد ‏اعدامشون کنن! همه فکر می‌کردن چند ماهی زندانی هستند و بعد آزاد میشن."‏

‏"جرم" این دختران و زنان این بود که در آموزش اخلاق و تعلیمات دینی بهائی به کودکان خانواده‌های بهائی ‏مشارکت داشتند. و البته به آنها اتهام جاسوسی زده شده بود، اما کافی بود آنها دست از عقیده خود بردارند و اسلام ‏بیاورند تا همه "جرم"‌های آنان پاک شود! روی کارت ملاقات زندان که به خانواده‌های آنان داده شده بود، آنها نوشته ‏بود "اتهام: بهائیت" یا "اتهام: ب". برخی از بهائیان زیر فشار و به زور مجبور شدند بگویند که مسلمان شده‌اند، و ‏همه‌ی اتهام‌ها و "جرم"‌های آنان ناپدید شد.‏


اتهام درج شده روی کارت ملاقات به روشنی نمایانگر این بود که این افراد زندانیان عقیدتی هستند.

دستگیری بهائیان شیراز در سال ۱۳۶۱ در طول دو یورش به تعدادی از خانه‌های بهائیان انجام گرفت. برخی از این ‏زنان در حوالی ۱ آبان ۶۱ و برخی دیگر در روز ۸ آذر ۱۳۶۱ دستگیر شدند. جریان دستگیری به نقل از خواهر ‏یکی از دستگیرشدگان که در همان روزها طی نامه‌ای به تفصیل نوشته، چنین است:‏
‏" دوشنبه هشتم آذرماه ۱۳۶۱، مطابق با ۲۹ نوامبر ۱۹۸۲. در حالیکه حدود یکسال از جریان دستگیری (او) و ‏گذراندن چند روز در زندان سپاه شیراز می‌گذشت و در حالی که روز تولدش در این باره بسیار صحبت شد ساعت ‏تقریبا ۸ بعد از ظهر بود که به توصیه بابا که مرتب می‌گفت "دلم شور میزنه، حتما دزد آمده!" به منزل رفتیم. ساعت ‏حدود هشت و سی دقیقه بود که زنگ منزل بصدا در آمد. سه مرد مسلح که هر سه پاسدار بودند وارد منزل شدند. ‏همه جا را جستجو کرده مقداری کتاب، شمایل مبارک و آلبوم خانوادگی را که پیدا کرده بودند در دو گونی ریخته و ‏از آنها صورتی تهیه کردند و از همه ما هم امضا گرفتند. سپس از لیستی که تعداد زیادی اسم بر آن نوشته شده بود ‏اسم (او) را صدا کردند ‏‎]‎‏...‏‎[‎‏ صبح روز بعد اطلاع حاصل شد که حدود ۴۵ نفر را در همان شب و تقریبا با همان ‏کیفیت و توسط سپاه دستگیر و به همان محل زندان سپاه که در گوشه جنوب شرقی شهر شیراز واقع شده منتقل ساخته ‏اند. ابتدا هر کس فکر میکرده که فقط به سراغ خانواده او آمده اند فقط وقتی به پیگیری پرداخته اند متوجه شده اند که ‏بقیه نیز یا قبل از ایشان آنجا بوده و یا پس از ایشان."‏

پس از دستگیری، آنها مدتی را در بازداشتگاه سپاه برای بازجوی بسر برده و پس از آن به زندان منتقل شدند. ‏بازجویی‌ها در سپاه گاه بسیار طولانی بود. در زندان برخورد بدتر بود. از آنجایی که بهایی‌ها چون "نجس" شمرده ‏می‌شدند، در سلولی جدا از زندانی‌های دیگر بودند. وقتی که به آنها چشم‌بند می‌زدند و می‌خواستند برای بازجویی ‏ببرند، یک روزنامه لوله شده به دستشان داده و پاسداری سر دیگر روزنامه را گرفته و آنها را می‌برد که مبادا با این ‏افراد "نجس" تماس پیدا کرده و "نجس" شود. زندانیان بهائی حتی بشقاب مخصوص داشتند. در بند یک زندان عادل ‏آباد شیراز، زنان در هر سلول سه نفر باهم بودند و حق داشتند به سلول‌های همدیگر بروند. اما نظافت خیلی سخت ‏بود و بطور مرتب به حمام دسترسی نداشتند. و مراقبت بهداشتی مناسب نیز وجود نداشت. یکی از دخترها از ‏دردهای شدید در هنگام قاعدگی رنج می‌برد بطوریکه که همیشه مجبور بود برای تسکین درد مورفین تزریق کند. اما ‏در طول هفت ماه زندان چاره‌ای نداشت جز اینکه درد را بدون دارو تحمل کند.‏

مونا محمودنژاد،‌ ۱۷ ساله ‏























مونا و پدرش یدالله محمودنژاد که به فاصله سه ماه اعدام شدند.

‏مونا دانش‌آموز دبیرستان بود. مونا در روز اول آبان ۱۳۶۱ در سن ۱۶ سالگی همراه با پدرش دستگیر شد. گفته ‏می‌شود مونا به خاطر سن و سال کم خویش، آن روز آخرین نفر در صف حلق آویز شدن بود تا فرصت دیگری برای ‏توبه کردن داشته باشد، ولی او توبه نکرد. مونا یکی از جوانترین قربانیان سرکوب عقیدتی در جمهوری اسلامی ‏ایران است.

مادر مونا همراه با وی چندماهی زندانی بود و سپس آزاد شد. پدر مونا، یدالله محمودنژاد، در اسفندماه ۱۳۶۱ در ‏شیراز، سه ماه پیش از دخترش، اعدام شده بود.‏



اختر ثابت، ۲۱ ساله















‏ ‏
رویا اشراقی، ۲۲ ساله






















رویا دختری پرشور، علاقمند به طبیعت و حیوانات، و دانشجوی رشته دامپزشکی در دانشگاه شیراز بود و پس از ‏انقلاب به خاطر بهائی بودن از دانشگاه اخراج شده بود. پدرومادر رویا نیز در خدمت به جامعه محلی بهائیان فعال ‏بودند و همراه با او دستگیر شدند. مادر رویا خانه‌دار بود و پدرش به "جرم" بهائی بودن پس از انقلاب از کار اخراج ‏شده بود.‏

رویا همزمان با مادرش، عزت جانمی، به دار آویخته شد.‏

سیمین صابری، ۲۴ ساله ‏

















شهین (شیرین) دالوند،‌ ۲۵ ساله




























شهین – که شیرین صدایش می‌زدند – همیشه خنده به لب داشت و با اینکه خانواده‌اش به انگلستان مهاجرت کرده ‏بودند، در ایران مانده بود که درسش را تمام کند. شیرین در رشته جامعه شناسی تحصیل کرده بود و دانشنامه خود را ‏درباره مبارزه با اعتیاد به پایان رسانده بود، اما فرصت آن را نیافت که سرکار رفته و در مبارزه با بلای اعتیاد ‏بکوشد.‏


مهشید نیرومند، ۲۸ ساله ‏















مهشید تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته فیزیک در دانشگاه شیراز به پایان رسانده بود. او با شرکت در ‏کمیته‌های محلی بهائیان به جامعه بهائی خدمت می‌کرد.‏


زرین مقیمی ابیانه، ۲۹ ساله‏






















زرین در رشته ادبیات انگلیسی در دانشگاه تهران تحصیل کرده بود. او دارای قدرت بیان فوق‌العاده‌ای بود و آگاهی ‏زیادی درباره اسلام و بهائیت داشت و حتی برخی سوره‌های قرآن و متون بهائی را حفظ بود. بازجوهایی که تلاش ‏داشتند او را راضی کنند اسلام بیاورد، کارشان سخت بود و به او گفته بودند که باید به جای مدرک زبان انگلیسی، ‏مدرک زبان به مفهوم فن بیان به او داده می‌شد. ‏

زرین دارای طبعی لطیف و شعر می‌سرود. هنگامی که به دیدار یک از آشنایانی رفته بود که تازه از زندان عادل آباد ‏آزاد شده بود، مردجوانی با اتهام بهائی بودن، چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که متنی نوشت با عنوان «من از عادل ‏آباد می‌آیم» که اینگونه آغاز می‌شود: "چه بنویسم و چطور بنویسم که آنجا کجاست، به چه زبانی توصیف کنم که آنجا ‏چه دنیائی است و کدام کلام و کدام عبارت قادر است بیان کند که من با چشم‌های ناچیز خاکیم چه دیده‌ام؟ چشمهایم را ‏برهم می‌زنم تا ببینم آنچه دیده‌ام بخواب است یا بیداری، یک رویای شیرین است و یا یک واقعیت تلخ. من امشب از ‏عادل‌آباد می‌آیم ..."‏















نمای گوشه ای از زندان عادل‌آباد، شیراز

زرین همراه با پدرومادرش دستگیر شد. مادرش سه ماه در زندان بسر برد، و پدرش ۲ سال زندانی بود و هشت ماه ‏پس از اعدام دخترش آزاد شد.‏


طاهره ارجمندی (سیاوشی)۳۲ ساله (همسر جمشید سیاوشی)‏
















طاهره و شوهرش با هم دستگیر شده و به فاصله دو روز اعدام شدند.

طاهره پرستار بود و در زندان به مراقبت بهداشتی از دیگر زندانیان می‌پرداخت. طاهره همراه با همسرش، جمشید ‏سیاوشی بازداشت و زندانی شد. گفته می‌شود که طاهره در دیداری که با شوهرش در زندان داشته، او را شکنجه شده ‏یافته و حدس می‌زده که شوهرش جان سالم بدر نخواهد برد. شوهرش از شکنجه نمرد و زنده ماند، اما دو روز پیش ‏از اینکه طاهره اعدام شود، در روز پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۶۱ حلق آویز شد.‏


نصرت غفرانی (یلدایی)، ۵۶ ساله (مادر بهرام یلدایی) ‏




























نصرت غفرانی و پسرش، کورش یلدایی، در آخرین جشن تولد کورش. مادر و پسر همزمان دستگیر شده و به فاصله دو روز اعدام شدند.

نصرت عضو محفل بهائیان در شیراز بود. گفته می‌شود وی مورد شکنجه قرار گرفته و ضربه‌های شلاق بسیاری را ‏تحمل کرده بوده است. نصرت همراه با شوهر و پسرش دستگیر شد. پسر نصرت، بهرام یلدایی در سن ۲۸ سالگی، ‏دو روز پیش از اعدام مادرش در زندان عادل آباد شیراز حلق آویز شد.‏


عزت جانمی (اشراقی)، ۵۷ ساله (مادر رویا اشراقی و همسر عنایت‌الله اشراقی) ‏

















عزت جانمی در میان دخترش رویا و شوهرش عنایت الله اشراقی. عزت و رویا دو روز پس از اعدام پدرخانواده همزمان به دار آویخته شدند.‏

عزت جانمی همراه با شوهرش، عنایت‌الله اشراقی، و دخترش رویا، دستگیر شد. خانواده اشراقی پیشتر تجربه ‏دستگیری توسط سپاه پاسداران را داشتند، اما کشور را ترک نکردند و حتی شهر شیراز را ترک نکردند.‏
شوهرعزت، عنایت‌الله اشراقی، دو روز پیش از او ‌در سن ۶۳ سالگی حلق آویز شد. ‏
عزت همراه با دختر جوانش، رویا، حلق آویز شد.‏

روز ملاقات زنان در زندان عادل آباد شنبه بود. پس از ساعت ملاقات، این ده زن در روز شنبه ۲۸ خرداد برای ‏اعدام برده شدند.‏
ملاقات مردها روز‌های پنجشنبه بود. دو روز پیشتر، در روز پنجشنبه ۲۶ خرداد، شش مرد بهائی پس از ساعت ‏ملاقات حلق آویز شده بودند. ‏
مردهایی که برخی‌شان خویشاوند درجه یک زنانی بودند که روز شنبه اعدام شدند:‏

بهرام یلدایی، ۲۸ ساله (پسر نصرت غفرانی)‏
کورش حق بین، ۳۴ ساله‏
جمشید سیاوشی، ۳۹ ساله (شوهر طاهره ارجمندی)‏
بهرام افغان، ۵۰ ساله‏
عنایت الله اشراقی، ۶۳ ساله (شوهر عزت جانمی و پدر رویا اشراقی)‏
عبدالحسین آزادی، ۶۶ ساله‏

حلق آویز کردن ده زن، دو روز پس از دار زدن شش مرد، برای جامعه بهائی‌ فاجعه‌ای باورنکردنی بود: "فاجعه ‏بود، فاجعه! هیچکس باور نمی‌کرد اینها را اعدام کنند! همه فکر می‌کردند مثل دستگیری‌های پیشین اینها دستگیر ‏شده‌اند، بازجویی می‌شوند و بعد آزاد می‌شوند. چه کسی فکرش را می‌کرد که مادر و پسر را با هم اعدام کنند؟ زن و ‏شوهر را با هم حلق آویز کنند؟ سه نفر از یک خانواده، پدر و مادر و دختر را با هم اعدام کنند؟"‏

هنوز حرف زدن درباره فجایعی که بر بهائیان رفته دشوار است. هنوز بسیاری از بهائیان در ایران زندگی می‌کنند و ‏علیرغم همه دشواری‌ها، از محرومیت از حقوق شهروندی مانند اخراج از کار و محرومیت از حق تحصیل گرفته تا ‏سلب حق زندگی، حاضر به ترک خاک وطن نیستند. اما هراس در میان آنان مانع از گفتار و بیان بسیاری از حقایق ‏است. و حتی آنان که عزیزی را از دست داده‌اند ترجیح می‌دهند که بدون ذکر نام صحبت کنند چرا که حاضر نیستند ‏برای هیچ کسی مشکل بیافرینند. ‏
‏ ‏
خواهر یکی از دختران اعدام شده می‌گوید " واقعا نمی‌دانم تاثیر این واقعه را در زندگی شخصی‌ام چگونه بیان کنم. ‏البته هرکسی وقتی عزیزی را از دست میدهد خیلی دچار افسردگی میشود چرا که دیگر فرصت دیدار نخواهد داشت! ‏بچه‌های من هیچوقت فرصت دیدار خاله‌شان را پیدا نکردند." ‏

و ادامه می‌دهد "ولی چیزی که خیلی دردناک است اینست که ایرانی را که آدم این همه دوست دارد و بهش عشق ‏دارد و افتخار می‌کند، معدودی پیدا می‌شوند که حاضرند بکشندش، چون عقیده‌اش با عقیده دولت فرق می‌کند! ‏احساس خیلی بدی است که بدانی اینها چه مردم صلح جویی بودند، که غیر از عشق به مردم دیگر چیزی نداشتند، نه ‏کینه‌ای نسبت به کسی داشتند، و نه آزارشان به کسی میرسید، و اینطوری با آنها رفتار شد. چطور ممکن است کسی ‏اینها را دوست نداشته باشد؟ آدم احساس تاسف می‌کند از اینکه دنیا به این مرحله‌ای رسیده باشد که مردم نتوانند ‏تشخیص دهند که این درست نیست! این عدالت نیست!"‏

‏"در عین حال یک مقدار هم خوشحال بودیم که اینها مقاومت کردند و روی عقیده‌شان و آنچه را که بهش معتقد بودند ‏ایستادند. خواهرم پر از شور زندگی بود! ولی اگر می گفت بهایی نیستم و آزاد می‌شد، شاید من متاسف می‌شدم و از ‏او می‌پرسیدم تو که به صلح و انسانیت و اصولی معتقدی، چطور شد به همه چیز پشت پا زدی؟"‏

خواهر دیگری از شورونشاط خواهرش می‌گوید: "همیشه می‌خندید و خوشحال بود و میخواست همه را خوشحال ‏کند. این اواخر در فکر ازدواج بود ودرباره خواستگارهایش فکر کرده بود و تقریبا می دانست کدام یکی را می ‏خواهد انتخاب کند."‏

و می‌افزاید: "اعدام خواهرم برای من خیلی سنگین بود. او نه فقط خواهر من بلکه صمیمی ترین دوست من بود. ‏رابطه‌ی خاصی داشتیم. طوری که او از صدای من همه چیز را می‌خواند. در دشوار ترین دوره‌ زندگی‌ام که کودکم ‏سرطان داشت، او خیلی به من کمک کرد! من هنوز وقتی که کسی را می بینم که حالت او را دارد، بی‌اختیار پشت ‏سرش کشیده میشوم. من درگیر بیماری عزیزی بوده و هستم، می دانم که بعضی چیزها را شاید بشود قبول کرد. اما ‏مرگ عزیزی اینطور ناگهانی خیلی سخت است آدم بپذیرد!"‏

برادر یکی از این زنان می‌گوید "آنها را شکنجه میدادند و از آنها میخواستند اعتراف کنند که جاسوس اسرائیل هستند. ‏مثلا برای اینکه پیش از انقلاب برای زیارت اماکن مقدس بهائی به اسرائیل رفته بودند. آخر وقتی که پیامبر ما به ‏آنجا تبعید شد که آنجا هنوز اسرائیل نشده نبود! بلکه جزو امپراتوری عثمانی بود. مثل اینکه بگویند ایرانی‌هایی که ‏برای زیارت به مکه می‌روند، جاسوس عربستان سعودی هستند!"‏

یکی از بستگان این زنان می‌گوید " آنها را شکنجه روانی می‌کردند. (او) را خیلی ترسانده بودند. گفته بودند که قلبت ‏را از سینه درمیاریم."‏

خبر اعدام ده زن بهایی روز یکشنبه صبح در میان بهائی‌های شهر می‌پیچد. جریان رسیدن خبر به مادری که موفق ‏به دیدن جسد دخترش شده بود، چنین است: ‏
‏"خیلی نگران بودم. روز قبل دخترم مثل همیشه نبود، ولی چیزی بهم نگفت. همیشه می‌ایستاد، آخر ملاقات برایم ‏دست تکان می‌داد. ایندفعه غیب شد. روز بعد شنیدم که ده زن اعدام شده‌اند. نمی‌دانستم حقیقت دارد یا نه، نمی‌دانستم ‏چه کسانی اعدام شده‌اند. از شدت ناراحتی از خانه زدم بیرون. همین‌ که رفتم بیرون، دیدم یکی از دوستانم با پسر ‏جوانش به طرف من می‌آیند. پرسیدم "حقیقت داره؟" آن خانم یک کاغذ در آورد و اسم‌ها را برایم خواندند. شمردم، ۹ ‏تا اسم بود. فهمیدم، و پرسیدم "دختر من هم هست؟" که گفت "بله". من می‌خواستم جسدش رو ببینم. با یکی دوتا ‏دیگر از مادرها رفتیم بطرف زندان. رفتیم التماس کردیم به پاسدارها که جسد را ببینیم. خلاصه قبول کرد. ما را برد ‏به یک اتاق کثیفی که در آن یک پنکه‌ای آن بالا می‌چرخید. ده تا جسد روی زمین افتاده بودند. مادر مونا او را ‏شناخت. من دخترم را از روسری که به سر داشت شناختم. روی صورتش با چشم بندی بسته شده بود. بوسیدمش. به ‏جای خواهر و برادرها و پدرش هم بوسیدمش. چشم‌بند را گذاشتم روی صورتش و آمدم بیرون. اجساد را ندادند که به ‏خاک بسپاریم. از یک بازجو خواهش کردیم که بذارید به خاک بسپاریم. گفتند که نه! همه یک جا دفن می‌شوند*."‏

از اعدام شدگان وصیت‌نامه‌ای بجا نمانده است. یکی از دخترها نوشته‌ای کوتاه را روی تکه کاغذی به این مضمون ‏نوشته و برای خانواده‌اش فرستاده بود "هیچ کسی حق ندارد برای من سیاه بپوشد و گریه و زاری کند، جز مادرم که ‏می‌دانم دلش طاقت نمی‌آورد." ‏

اما چمدان وسایل و لباس‌های زنان را پس از اعدام به خانواده‌های آنان تحویل دادند.‏

برادری می‌گوید "هنوز این چمدان عزیزترین چیزی است که دارم!"‏

‏*نقل قول غیرمستقیم از طریق یکی از فرزندان این مادر.‏
پی نوشت: این مطلب پس از گفتگو با برخی از اعضای خانواده‌های اعدام شدگان تهیه شده است. با تشکر از کمک ‏دایان علائی، نماینده جامعه بین‌المللی بهائی در سازمان ملل متحد در ژنو، که در برقراری ارتباط با این خانواده‌ها ‏مرا یاری نمود. در تهیه این مطلب همچنین از زیر استفاده شده است.‏
رویای مونا ‏Mona’s Dream
http://monasdream.com/
امید، یادبودی در دفاع از حقوق بشر
http://www.abfiran.org/farsi/memorial.php