۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

ما چگونه ما شدیم؟*



انتخاب اوباما به ریاست جمهوری ایالات متحده از زوایای زیادی قابل بررسیست. آمریکائیان به این انتخاب میبالند و آنرا شاهدی میدانند بر این ادعا که آمریکا حقیقتاً "سرزمین فرصتهای طلایی" برای همگان است. اینکه این سرزمین از زمان برده داری تا بحال چقدر تغییر کرده اکنون نمادی عینی و شاهدی تمام عیار برای جهانیان یافته است. اکنون آمریکائیان میتوانند سرشان را با غرور بالا بگیرند و بگویند که در مملکتشان حقوق مساوی برای تمام شهروندان—از فقیر و سیاه گرفته تا غنیّ و سفید، از چینی و هندی گرفته تا ایرانی و مکزیکی روسی—تضمین شده است.

ولی این انتخاب برای ما ایرانیان چه درسهایی دارد؟ آیا دستاوردهای مدنی ما از زمان کورش کبیر تا کنون با دستاوردهای مدنی آمریکاییان از زمان لغو برده داری تا بحال قابل مقایسه است؟ آنان به کجا رسیدند و ما به کجا؟ فرزند یک سیاهپوست آفریقایی که اسم حسین را یدک میکشد در کشوری که دشمن شماره یک مسلمانان محسوب میشود به مقام ریاست جمهوری میرسد، ولی شهروندان بهایی ما ایرانیان نه تنها از ابتدایی ترین حقوق انسانیشان محرومند بلکه مردگانشان هم از حملات عمّال دولتی در امان نیستند. میگیرند، میبرند، تحقیر میکنند، اخراج میکنند، مصادره میکنند، خراب میکنند و میکشند و "در مزار آباد شهر بی طپش وای جغدی هم نمی آید بگوش"(1).

خواهد آمد روزی که فرزندان ما در کتابهای تاریخشان از آنچه امروز بر بهائیان ایران میرود خواهند خواند. اگر آنروز از ما بپرسند که شما در برابر این همه جنایت چه کردید ما چه خواهیم گفت؟

*دکتر صادق زیباکلام

1. مهدی اخوان ثالث


این نوشتار را همچنین میتوانید در این سایت ها بیابید:
http://www.negah28.info/index.php?option=com_content&task=view&id=967&Itemid=24

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

دریای محبت


به یاد عزیز و آقاجون

انگار مرا به آنجا بسته بودند. سخت بود که مرا جای دیگری نگهداری و من آخرش به شکلی خود را به آنجا نرسانم. آنجا بابلسر بود. عزیز داشت و آقاجون. خانه ای بزرگ و دلباز با باغی مصّفا و حوضی پر آب و دو سرو به بلندای روح بزرگ صاحبانش. مهربانترین آدمهای روی زمین آنجا بودند. صفا و صمیمیت و محبت معانی واقعیشان را آنجا میافتند. بهشت اگر بود آنجا بود. جایی که هر آدمی در خواب و بیداری آرزویش را میکند و برای یافتنش و تجربه اش عمری میگذارد. جایی که همیشه میشد با شهروز و شهرام و آرش فوتبال بازی کرد و برای آقاجون تله گذاشت. جایی که میشد با آجرهای کهنه و گِل خانه ساخت و احساس بزرگی کرد. جایی که میشد به امید زولبیا بامیه خریدن درغروبهای ماه رمضان پول جمع کرد. جایی که میشد دزدکی به اطاق مهمانی سرک کشید و شیرینی نخودی دزدید. جایی که رنگ کردن تخم مرغ های عید در آن ایوان آفتابی بهترین سرگرمی دنیا بود. جایی که میشد تا دم صبح بیدار نشست و به آرش گوش سپرد که فیلم هایی را که دیده بود با آب و تاب برایت تعریف کند. جایی که میشد زیر کرسی عزیز غنود و به شعله علاءالدین خیره شد و منتظر سوسیس-تخم مرغ شهروز ماند (هیچوقت نفهمیدم که این معجزه شهروز بود یا عزیز، ولی هنوز هیچ کجا سوسیس-تخم مرغ به آن خوشمزگی نخورده ام). جایی که غم و غصّه و نگرانی به آن راه نداشت و هرچه بود آرامش بود و لبخند. جایی که میشد با رویایش و با امیدش امتحانات ثلث دوم و سوم را راحت تر پشت سر گذاشت. جایی که میشد شطرنج و حکم و پوکر و هزار و یک بازی و کلک دیگر از آرش یاد گرفت و بعداً برای پز دادن جلوی دخترهای دوست و فامیل از آنها استفاده کرد. جایی که میشد در آن عیدها را با صدها یاد و خاطره و امید و آرزو و رویا و خیال همراه کرد. جایی که عیدها در آن جمعیت مهمانان موج میزد و هیچوقت در اطاق مهمانیش برای همه مهمانان جا نبود. جایی که گرانترین کولرهای جهان صفای دَمِ خنکش را در خواب هم نمیدیدند. جایی که میشد با تماشای عکسهای جدید تورج و دایی حسام جادوی آمریکا را احساس کرد. جایی که میشد نصفه شبها از اطاق وسطی به ایوان پشت رفت و یواشکی به باقلاهایی که آقاجون تازه کاشته بود جیش کرد. جایی که هیچوقت در آن به اندازه آدمها دمپایی نبود. جایی که پشه بند هایش جلوی همه چیز را میگرفتند بجز پشه. جایی که کسی در آن غریبه نبود و جایی که دست های لرزان عزیز و لبخند بی دندان آقا جون گرانترین گنجینه های جهان بودند. جایی که وقتی آقا جون دست مهربانی برپشت سهیلا میکشید و میگفت: "سهیلا؛ دریااااای محبت" تو پیش خود فکر میکردی که مگر میشود کسی به این خانه بیاید و قطره ای از این دریای محبت نشود؟

باشد که همه ما که آن دریای محبت را به چشم دیدیم آنرا در خانه هایمان برای دیگران زنده کنیم تا خاطره های طلایی عزیز و آقاجون با فروخته شدن آن خانه رویایی تمام نشود.