یادم میاید وقتی آقای خاتمی برای اولین بار برنده انتخابات ریاست جمهوری شد، مردمی که تجسّم رهبر رویاییشان را در وجود او دیدند خودآگاه و ناخودآگاه به او برای احقاق کوه مطالباتشان دل بستند. بیست میلیون ایرانیِ خسته ِاز ظلم و تحقیر با هزار امید و آرزو پای صندوق های رأی رفتند در حالی که تنها قلیلی از آنها به پیروزی او خوشبین بودند. ولی پیروزیِ غیر منتظره و هیجان انگیزِ آقای خاتمی نور امیدی گرما بخش به کنج دل های سرد و دردکشیده مردم تاباند و آنقدر بود که خواسته یا ناخواسته جامه یک قهرمان را بر تن او کرد و انتظاراتِ واقعی و غیر واقعی بسیاری در اذهان مردمِ امیدوار بوجود آورد. در این میان بسیاری از طرفداران واقع بین تر آقای خاتمی که از قدرت مخالفین ایشان در سیستم پیچیده حکومت آگاه بودند و دستی هم در رسانه ها داشتند به تعدیل انتظارات مردم پرداختند و آقای خاتمی را به تنهایی ناتوان از تحقق تمام مطالبات بر شمردند. در این راستا عده ای حتی پا را فراتر گذاشته و بر اساس شواهدی که هنوز هم بر صاحب این قلم مبهم و نامعلوم است اظهار داشتند که "عصر قهرمانان به پایان رسیده است" و مردم نباید برای کسب مطالباتشان منتظر یک قهرمان باشند. خوب به خاطر میاورم که این جمله مرا سخت به فکر فرو برد. تلاش برای معقول ساختن خواسته های مردم و تغییر جهت این هیجان و انرژی به سمت خودشان به نظرم کار درستی می آمد. اگر بیست میلیون ایرانی بجای امید بستن به یک نفر به خودشان امید می بستند و تکلیف شرعی و ملّیشان را بیش از رأی دادنِ تنها می دیدند ایران ما گلستان میشد.
ولی آیا حقیقتاً عصر قهرمانان به پایان رسیده بود؟! در کدام مقطع تاریخ این اتفاق افتاد که ما در زمان انتخاب آقای خاتمی تازه به آن پی بردیم؟! آخرین قهرمان ما ایرانیان که بوده؟ این سؤالات مرا واداشت که از خود معنای " قهرمان" را دوباره بپرسم.
ممکن است بگویید که قهرمان آن مادر جوانیست که شکم فرزندانش را با کُلفتی سیر میکند ولی تن به خود فروشی نمیدهد، یا آن جوانی که به مواد مخدر نه میگوید، یا آن معتادی که ترک میکند و به یک ورزشکار ملّی تبدیل میشود، یا آن نوجوانی که هم به جای پدر علیلش خرج خانه را در می آورد و هم معدّل بیست میگیرد. شکّی نیست که اینان همه قهرمانند، ولی در آن لحظه به نظرم آمد که قهرمان کسیست که برمیخیزد. کسی که پای حرفش می ایستد. کسی که برای زنده نگهداشتن خوبی ها و نشان دادن فضائل و سجایای دفن شده و فراموش شده یک ملّت فریاد میکشد. کسی که جان میدهد تا حقیقت رخ بنماید. کسی که با دروغ و خیانت و دورویی میجنگد. کسی که تمثیل آزادگی و وجدان یک ملّت میشود و بالاخره کسی که حاضر است برای دفاع از آنچه حقّ میپندارد فدا شود.
وقتی نگاهی به اطراف انداختم کسی که در تعریف من از قهرمان بگنجد نیافتم. در دنیایی که منفعت شخصی حرف اول را میزند و دروغ و ریا ابزارهای گریزناپذیر پیشرفت شده اند "قهرمان" فقط متعلق به شاهنامه است. در دید مردمی که سالهاست در بازی زندگی شرافت و صداقت را باخته اند قهرمانی یعنی حماقت. برای مردمی که در کتابها و فیلمها حماسه قهرمانان واقعی را خوانده و دیده اند، ولی هزینه قهرمانی را بسیار بیشتر از بضاعت ناچیز خود می یابند و برای کسانی که دیگر به سختی میتوانند حتی قهرمانِ فرزندانِ خودشان باشد قهرمانیِ یک ملّت مزاحی تلخ است.
به نظر میرسید که چاره ای بجز قبول این واقعیّت غم انگیز نبود: ظاهراً عصر قهرمانان برای همیشه به پایان رسیده است. ولی بعد به خاطر آوردم که اگر چه بنظر میرسد که در چند دهه اخیر بخاطر فشارهای روز افزون اقتصادی و خفقان کشنده اجتماعی "قهرمانی" را به لقمه نانی فروخته ایم، تک ستاره هایی روشن در آسمان تاریک ما سوسوی قهرمانی زده اند و هراز چندی ستاره های رخشان جدیدی نیز شب ما را روشن میکنند تا به خاطرمان بیاورند که قهرمانان نمرده اند. هنوز هستند کسانی که پای باور هایشان می ایستند و برای نجات هویّت مردمشان جان میدهند. نه امیر لشگرند و نه سرباز دلاور. نه عکسشان را بر در و دیوار میبینی و نه نامشان را از تلویزیون و رادیو میشنوی. گمنامند، ولی مصداق واقعی قهرمانان اسطوره ای اند. روح مغرور حماسه سازان تاریخ ما را به وضوح در قامتشان میتوان دید، هرچند که به ظاهر دخترکانی بیش نباشند. آری مونا محمودنژاد را میگویم. دخترکی که تازه عروسک بازی را کنار گذاشته بود، هنوز وقت داشت که عزیز دردانه پدر باشد، تازه وقت عاشق شدنش بود و وقت خود را در لباس عروس تصویر کردن. دختران نمونه هم سن و سال او را با نمرات خوب و آشپزی ممتاز و خیاطی هنرمندانه و احیاناً نوازندگی ساز میشناختند. کسی از او انتظار "شهادت" نداشت؛ تازه از کودکی در آمده بود. ولی ظاهراً حاکم شرعی که حکم اعدام او را صادر کرد اینها را نمیدانست.
مونا هم البته میتوانست به رسم معروف و مألوف دهه های اخیر بر پرده تلویزیون ظاهر شود و اقرار به جاسوسی کند. اعتراف کند که از سیزده سالگی از اسراییل و آمریکا پول میگرفته تا حکومت ایران را براندازی کند. میتوانست از باورهایش توبه کند و مثل حاکم شرعی که گردن نازکش را با طناب دار فشرد به کفر و نجاست دگراندیش ایمان بیاورد. مجتهدی برگزیند و ذهن چالاک و روح یاغیش را اسیرتقلید چشم بسته کند. این قطعاً چیزی بود که حاکم شرع میخواست. مردان دلاور و مبارز و پهلوانانِ عرصه ِمقاومت در زیر فشار شکنجه به برّه ای مطیع تبدیل شده بودند و به کرده و نکرده شان اعتراف میکردند، کسی که از یک دختربچه شانزده ساله انتظاری نداشت. اگر حرف بازجویان را گوش گرفته بود حال احتمالاً زن عقدی یا صیغه ای پسر کوچک حاج آقا بود و داشت بچه هایش را بزرگ میکرد. شاید هم در یک دانشگاه خوب قبول میشد و به جمع کثیر دختران جویای کار می پیوست.
ولی در عوض مونای کوچک تصمیم گرفت که قهرمان باشد. ایستاد و آنچه در دل داشت را فریاد کرد. گفت که در دین او همه فرزندان خدا برابرند و کسی نجس و ناپاک نیست. گفت که زمان رهایی از تقالید و تعصبات است و زمان جستجوی حقیقت با چشمانی شسته از غبار خرافات و موهومات. زمان بازگرداندن مقام واقعی زن به او. زمان گوش سپردن به کسی که پیامی امروزین برای دنیای امروز دارد و به آیین محمد هم جامه ای نو پوشانده است.
البته این آزادگی به قیمت جانش تمام شد و زندگیش را حماسه کرد و نامش را اسطوره. و جالب است که کسانی که زمانی چشم برگرفتنِ جان او بستند امروز به حقانیّت گفته هایش پی برده اند و حرفهایش را تکرار میکنند.
یاد مونا گلویم را دوباره فشرد، و بیادم آورد که عصر قهرمانان هنوز به پایان نرسیده است. تا امثال مونا و طاهره قرة العین و سلیمان خان و انیس و دکتر داوودی و ژینوس محمودی و دیگران بودند و هستند قهرمانی هم هست.
نیاید روزی که خاک پاک سرزمین ما بدون قهرمان بماند.
این نوشتار را همچنین میتوانید در این سایت ها بیابید:
http://www.negah28.info/index.php?option=com_content&task=view&id=950&Itemid=24